چی فکر می کردیم و چی شد

چه آرزوهایی داشتیم

چه امیدهایی داشتیم

چه تلاشهایی کردیم

چه سختیهایی کشیدیم

چه ویژگی هایی داشتیم.

 

 

خدایا دقیقا داری چکار میکنی با ما؟

 

قراره چی پیش بیاد

تنها امیدم ارمنستان بود که اونم

همه چی قشنگ شدهقشنگ.

کاش دفعه بعد که بیام بنویسم هیچی منو آزار نده

کارم پولم خیالم راحت باشه

 

خدایا دیگه چکار کنم

تو بگو

تو راه بگذار

چقدر تنهایی صبوری .

ازت دلخورم

رهات میکنم

برو برو برو‌‌


خیلی شرایط سختی شده

از اون طرف مدرک ندادن اون سازمان بین المللی

از اون طرف مشخص نشدن کار

از اون طرف شاید این کار آموزش رو رها کردم و خیلی سخت خواهدشد اگر بخواهم بمانم تهران

 

یا مدرسه یروان میروم و به ارمنستان چندسال میروم

یا اینکه برمیگردم کار توریستی میکنم


امسال ملی اتفاقات جالب برای من افتاد.

ارمنستانزبان آلمانی.دوستی.خودشناسی

 

امروز حال عحیبی داشتم سکوت و آرامش دارم سعی می کنم آروم باشم خودمو بشناسم رفتارامو ببینم از چی عصبی میشم به چی حساسم و عصبانی نشدن.

حس خوبی که به آینده به آلمان و ارمنستان فکر میکردم

صحبت و درد ودل و همدلی با مینا و حمیده.

اینکه احساس کردم چقدر راهه آیا فاصله ها برداشته خواهد شد.؟؟؟

 

احسان همکلاسی ابتدایی قدیمی ام پیام داد که از یه معلم مدرسه واللللدوووورفففف پرسیده که چطوریه شرایطش و از ماه مارس اقدام کلاس زبان و ویزای کار میتونم بکنم.

خوشحالم و احساس میکنم اینکه باید برم آلمان.

اینکه راهم رفتن هست.

اینکه اگرچه راه تاریکه اما امکانپذیره.

احتمالا شهر اشتوتگارت رو برای کلاس زبان انتخاب خواهم کرد و بعدهم بدنبال شرایط کاری خواهم رفت که ایشالا اینطوری خواهد شد

 

آینده مبهمه ترس از همه چی هست و مهمتر از همه تنهایی

اما نشستن و تلف شدن بدتر هست.

امید و راه باز کردن.

راه باز است.

ببینیم چی پیش میاد

روزهای روشن با تلاش من معلوم خواهند شد.

زبان آلمانی رو ادامه خواهم داد تا راهها بازتر شوند.

و میدانم کسی نسبت به من اصیل و م


امسال ملی اتفاقات جالب برای من افتاد.

ارمنستانزبان آلمانی.دوستی.خودشناسی

 

امروز حال عحیبی داشتم سکوت و آرامش دارم سعی می کنم آروم باشم خودمو بشناسم رفتارامو ببینم از چی عصبی میشم به چی حساسم و عصبانی نشدن.

حس خوبی که به آینده به آلمان و ارمنستان فکر میکردم

صحبت و درد ودل و همدلی با مینا و حمیده.

اینکه احساس کردم چقدر راهه آیا فاصله ها برداشته خواهد شد.؟؟؟

 

احسان همکلاسی ابتدایی قدیمی ام پیام داد که از یه معلم مدرسه واللللدوووورفففف پرسیده که چطوریه شرایطش و از ماه مارس اقدام کلاس زبان و ویزای کار میتونم بکنم.

خوشحالم و احساس میکنم اینکه باید برم آلمان.

اینکه راهم رفتن هست.

اینکه اگرچه راه تاریکه اما امکانپذیره.

احتمالا شهر اشتوتگارت رو برای کلاس زبان انتخاب خواهم کرد و بعدهم بدنبال شرایط کاری خواهم رفت که ایشالا اینطوری خواهد شد

 

آینده مبهمه ترس از همه چی هست و مهمتر از همه تنهایی

اما نشستن و تلف شدن بدتر هست.

امید و راه باز کردن.

راه باز است.

ببینیم چی پیش میاد

روزهای روشن با تلاش من معلوم خواهند شد.

زبان آلمانی رو ادامه خواهم داد تا راهها بازتر شوند.

و میدانم کسی نسبت به من اصیل و مهربان است‌


هنوز خبری از ارمنستان نشده و نامه ای درجواب برای ما نوشته نشده و من غرق در سکوتم منتظرم بروم بمانم نروم ماندن چگونه است رفتن زبان و یادگرفتن چطور؟ زبان انگلیسی و آلمانی را محکم ادامه میدهم همچنان. کمی ناامیدی مرا گرفته اوضاع کار مزخرفه.هیولا بر همه جا ساکن شده یا من هنوز چون کودکم و رشد نیافته ام؟ این یرنوشت چه میشود؟ فقط این را میدانم که باید رفت از این شهر خفقان گلویم را گرفته اما به کجا؟ سرنوشت برای من چه میخواهد ؟؟؟ امیدوارم بار دیگر راه برایم باز شود راه مشخص و نشان داده شود همین را میدانم غربت را به از بین رفتن استقلال و آزادی ام ترجیح میدهم. ان مع العسر یسرا.

از آذرماه شروع به تعهد و خواندن کردم.کتاب کلاس آلمانی و کتاب های زبان انگلیسی که سخت هستند ولی شیرین هستند و امیدوارم تا آخرآذر کتاب رو تموم کنم که اگر تموم کنم دیگه خیلی از معناها برای من راحت خواهدشد.

دوتا کتاب پر ارزش زندگیم رو خوندم در طی ۳هفته نمادهای اسطوره ای روانشناسی ن و مردان که خیلی بهن کمک کرد و باعث شد بچه ها،فضای خوابگاه و غم جدایی از سینا رو تحمل کنم. باعث شد خودم رو بیشتر بشناسم و بفهمم کی هستم و علت رفتارهام چیه و کمتر خونواده رو سرزنش کنم.

 

به این فکرم تا اسفندماه که ۳۰ساله میشوم چه کنم؟

هدیه من به خودم چه باشد؟برنامه و اهداف و عاداتی را دارم اما مطمئنم که باید خیلی فکر کنم و کارها کنم تا آسفند

 

برای ورود به سی سالگی این چیزها در زندگی اجتماعی من مشخص شوند و برای بهبود آنها برنامع ای درنظر گرفته شود؛

۱_شغل ثابت

۲_محل زندگی ثابت(خانه)

۳_روابط خانوادگی و دوستانه ای قوی

۴_ورزش و اهمیت سلامتی(شنا،یوگا،پوست و مو  و)

۵_پیداکردن جایگاه دوست پسر و ازدواج در زندگی

۶_پیدا کردن جایگاه فرزند در زندگی

۷_بیمه و پس انداز و سرمایه گذاری

۸_تفریحات و علایق شخصی(سفر،کوه،نقاشی،موسیقی،رقص،تئاتر،کارهای دستی)

۹_مشخص کردن راه و رسالت زندگی

۱۰_یادگیری کامل زبان انگلیسی،آلمانی

۱۱_شناخت شخصیت و سایه های وجود و بازشناسی آنها و حل آن و مراجعه به روانشناس

۱۲_مشخص کردن برنامه زندگی برای  سال۱۳۹۹

۱۳_بدنبال ارائه خود واقعی خود به جهان


و فردا بسوی جایی دیگر رویایی دیگر صدایی دیگر بسوی تهران ندایی فراخوانده شده و اینک پاسخم چیست. از ساحل امن خانواده رفتن دور از ملال و رنجها بودن خو کردن به خواب طولانی و استراحت و کار نکردن و اینک کاری که به دنبال من است و من تکلیفی که مشخص شود. باتمام وجودم جایی را می‌خواهم که حق من سهم من مال من و عشق من است. شنبه مشخص خواهد شد. زعفرانیه و ولنجک. خدای من راه مرا سبز و پر از آرامش کن.
میای تهران یهویی مصاحبه فوق العاده،ورود به بهترین مدرسه ایران. و زندگی روی خوشش رو بهت نشون میده عجیب عجیب عجیب همه چیز عوض شد. سفری که به شمال داشتیم همه چیز سرد و تاریک ماجراهای پارسال رو شست و برد. اینکه میشه آدمها و مردهای خوب و متعهد رو هم پیدا کرد. اثر شگفت انگیز مراقبه و یوگا حال خوش و مثبت خودمون واقعا تازه شدم و معصومه ای پاک پاک زندگی هنوز هم ادامه داره فردا مصاحبه تموم میشه و برای بستن قرارداد.
تهرانم مصاحبه کاری خوابگاه ماندن یا رفتن تهرانی که برای من دیگر جز کار نیست منی که میخواهم بمانم جز برای کارنیست دیگه نمیخواهم خوابگاهی بمانم ماندن یا رفتن مدام در من میچرخد. جواب مصاحبه مدرسه؟میمانم یا باید بروم؟ وسایلهایم را چکار کنم؟ ارمنستان تلاش خوابگاه بمانم باز؟ خانه گرفتن ماندن یا رفتن؟ فقط یک زنگ که بیا تهران برایم باز هم نو شده مثل سال 90 غرقتر در کثافت و مریضی جنسی و تنهایی و وحشیگری دیگر نه دلتنگ تجریشم نه دلتنگ باغ فردوس دنیا سخت و ستمگرانه
داستان خواستگاری برای شیرین و گریه هایش و حرف نزدن هایش و تنهایی هایش و رفتنش از خانه. دو،سه روزی سیاهی و تاریکی و دعوا و چقدر شیرین احساسی و تنهاست،اینکه چقدر عقده های کودکی پدر و محبت نداشتنش را در انتخاب حتی دوست پسرش دیدم. شیرینی که حرفهایش را به ما نمیزند و من ناراحتش هستم و انگار وقتی گفت پسره رفت بار بزرگی از دوشم برداشته شد. چقدر بد است که انتخابهای دیگری برای خودش ندارد،به ما اعتماد نمیکند.
و در نهایت تو میمانی و تو. راهی که باید بروی یا بمانی کار مورد علاقه مثل معجزه همکاران و فضای مناسب کاری زمان کاری عالی و چیزهایی که در خواب و آرزو بودند با اینکه شرایط افتضاح است، حال دلم خوب است. ومادر. سال 139‪5_94 را بیاد می آورم، درد و رنج پدر، از این بیمارستان به آن بیمارستان. من نبودم. مریم و شیرین وفاطمه و ننه همراه بابا بودند هرجا که بودو او هم سرشار از کینه و نفرت و فحش.
گرفتار نحسی شدم هرچی آب می‌جویم، تشنگی بیشتری نصیبم میشه. تکلیف کار مشخص شد، دیگه نمیرم چندجامصاحبه رفتم مشخص نشده هنوز همچنان قرض و کلاسها به راهه و مهمتر از همه با رحیم برای کار کتاب دعوا کردم و تمام. بدهی هام دارند جونمو بالا می آورند امشب بعد از شبی که با اشکان جلوی مترو میدون ولیعصر تموم کردیم و روزهایی که دق مرگ گرفته بودم برای سینا، بدترین شب زندگیم بود. خسته تنها زخمی بیکس. از انقلاب تا فلسطین تا کوچه طوس تا هتل اسپیناس گریه کردم به اینکه
بیش‌از 1سال است که نه آواز می‌خوانم نه تئاتر کار میکنم و نه حتی با دوستانی هنرمند رفت و آمد دارم دلتنگ دلتنگم از خود واقعی ام جدا افتاده ام جایی کار میکنم که هیچ چیزش مشخص نیست، دارم آرام آرام چیزهایی یاد میگیرم اما واقعیت این است که هنوز معلوم نیست این وضعیت کی ادامه دارد. تا آخر دی ماه باید وضعیت استخدام شدنم مشخص شود و من دلتنگم دلتنگ روزهایی که از سرکار می آمدم گروه کر می رفتم گروه تئاتر می رفتم
شرایط فراهم شدن کسیکه دوسال پیش ازش خوشم اومده بود امیر آهنگسازی که کتاب خوندن رو دوست داشت و منم با کلی صحبت کردن باعث شدم بگه همو ببینیم خلاصه نشد هموببینیم اما این هفته احتمالا فرداشب مشخص میشه که همو ببینیم چه حس عجیبی که باز هم بعداز5سال یکنفر رو بخواهی و احساساتت رو به خروش بیاره البته شایدم حس منه فقط. دیدارهمه چیز رو مشخص میکنه این روزها عجیب دلم عشق میخواهد رفتم کلیسای حضرت مریم و کلی دعاکردم و کمک خواستم
آه آه آه خاطره ها، حرف ها، دردها انقلابی به گلوی سوخته و حرفهای بر زبان نیامده لبت کجاست که خاک‌ چشم به راه است. و دردهای ناگفته و مانده شده در عمق غریبانه ی یک ملت و درد و لذتی درآمیخته در شکم. سخت جانفرسا و بزرگ فریادی خفته چشمها خاکها دردها درد هم آغوشی درد بزرگ شدن در 25سالگی،در 29 سالگی خوابیدن و فراموش نکردن تمام نشدن عمیق ترین حافظه ها و رفتن و رفتن و رفتن قربانت شوم چه از تو مانده درد و اشک و حسرت کاش میدانی بودم شبیه انقلاب آنوقت آرام آرام
11 سال شد که در این وبلاگ مینویسم از بعد از اینکه اومدم تهران، اینجا شد دفترچه غمها و شادی هایم. 11 سال است که به تهران آمده ام از خانواده جدا شده ام دانشگاه رفتم سرکار رفتم عوض شدم تنش ها و رنج هایم کمتر شدند و خواستم که تغییر کنم، درس بخوانم متفاوت باشم چقدر باید بنویسم میام درد ودل میکنم.
1سال گذشت که من با دلی غمناک به خوابگاه آمدم و دنبال کوتاه کردن موهایم بودم. تو را دیدم هدفم رفتن بود، دانستن از تو. سوال از تو. کمک گرفتن از تو اوایل خیلی سرد و بی تفاوت بودی. هیچ هیچی. مثل خودم بعد از دوماه اعلام کردی به ازدواج فکر میکنی و اگر میخواهی شروع کنیم در من نگنجید. رفتم ارمنستان آمدم. کارم رو از دست دادم با هر ضرب و زوری تلاش کردم تهران بمانم سرپا بمانم. راهی برای خودم ترسیم کنم اردیبهشت گفتم باشه کنار هم باشیم یوسف
نزدیک 2 هفته دیگه کنکور دکتری دارم. یاد کنکور ارشد و کارشناسی میفتم هرچی تونستم تهیه کردم و خوندم دیگه دوتا جزوه مونده تموم بشه و بعد هم استعداد و زبان انگلیسی بعد هم مرور تستها و شرایط امتحانی از خود گرفتن امیدوارم بتونم رتبه تک رقمی حداکثر 12 بیارم تا بتونم چندین دانشگاه برم. شرایط خاصی دارم، خدا خودش کمک کنه خدایا شکرت تا اینجا کلی حامی من بودی و راهو برام باز گذاشتی
دو روز دیگه میرم تهران تا هم با عشق دیداری تازه کنم، هم کارهام در تهران رو انجام بدم. مشاوره بازهم مشاوره. چی بگم از کجا بگم. هنوز ته دلم شکه چه لزومی داره ازدواج کنم. ترس از تمسخرخانواده و اقوام. چقدر برای زندگی آماده ام. چقدر میتوانم تحمل کنم. چقدر میتوانم جلوی تمسخر خانواده ام وایسم مثل شیرین که برای پویا عجیب وابسته شده بود. حالش البته بد بود. هنوزم میگم این پسره به دردش نمیخوره
هرچه می‌گذرد این احساسات به تو عمیقتر میشوند تو معجزه زندگی من بودی وهستی حتی اگر دیگر چیزی نباشد تو در قلب منی و من عشق واقعی را در زندگیم دیدم عشقی که در هیچکس جز تو ندیده ام و حالت مهربان چشمانت برایم دنیایی بزرگ است و امن. امشب تصمیم گرفتیم روزی همه چیز را رها کنیم دو کوله پشتی برداریم و دنیا را بگردیم مثل همیشه گفت اول آلمان و من دوست دارم آمریکای جنوبی را ببینم شاید چون اجدادم سرخپوست بودند و شبیه انهایم
امروز با خودم قرار گذاشتم بابت تمام اموالی که پیشم بودند به صاحبشان برسانم اول رفتم خانهکتابدارمنیریه شیما نبود ولی حالم عالی بود احتمالا اینستاگرامشو پیدا کنم و بگم کتابشو فروختم و چجوری بهش برگردونم بعدش رفتم خوابگاهی که بدترین روزهای عمرمو در اونجا گذروندم و دست آخر رها شدم. عجیب هیچی عوض نشده و بچه های دوسال پیشم هنوز بودند! دفتر خاطراتم نبود و من فقط اتو را گذاشتم و رفتم و دلتنگ تکتم شدم، حتی به بالا نرفتم تا هلیامو بقیه رو خبری بگیرم.
بعد از دو روز کم محلی به بهانه تدریس آلمانی بهش زنگ زدم. مثل همیشه عالی و باحوصله توضیح داد. کلاس آشنایی با خانمی که توی اشتوتگارت بود تموم شد و جالبه چجوری رفته عجیبه. 45 سالگی مهاجرت کنی!!!! کار آژانس هواپیمایی داشت و قرار شد ده روز دیگه شروع به یادگیری زبان آلمانی کنیم چون آخر ماهه و 70 یورو داره و 50 یورو به من بده نپرسیدم الان اونجا تنها چه می‌کند. عجب دلی. 11 سال تهران برای من بس بود.
سوار قطار به سمت تهران میروم غریب‌تر از اولین روزی که به تهران رفتم متاسفانه مادرم خیلی ظلم به من کرد چه حرفهای سنگینی چه توهین‌هایی. الان هم گفت شیرم رو حلالت نمیکنم جالبه من با او چه کرده ام چرا دوستم ندارد. من باید راه خودم را بروم چه راضی باشد چه نباشد تکلیف رابطه با کاظم را مشخص کنم دکترا قبول بشوم درس بخوانم راه خودم را بروم و آرام آرام پیشرفت فردی داشته باشم آنقدر خودم را خسته کنم که شب با رضایت بخوابم بر خودم سخت بگیرم سخت تلاش کنم سخت راه را
کاش راهی پیدا میشد بیش از گذشته دوریم و راهی جز جدایی نمی‌بینیم. هیچوقت مثل الان کمک لازم نداشتم رهایش کنم یا با او بمانم؟ هیچ مشاور و دوستی و حتی خدا راهی نشانم نمیدهد حرف عجیبی دیروز زد. خیلی عجیب. آنقدر عجیب جز نماندن چیزی مرا بیاد نمی آورد. او گفت چکی برای تضمین مهریه به اجرا نگذاشتن بده. نمیتوانم باور کنم. حالم از همه چیز به هم میخورد. جمعه هم امتحان دکترا دارم مجبورم تا آخر اردیبهشت تهران بمانم جایی ندارم و حالا خیلی سخت گذشته.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مکان های گردشگری جهان دانش آموزان و دانشجویان طرفداران دردویل- فن پیچ طرفداران سریال بی باک botik گلچین مطالب 96 ♡♡رمان ماکانی بازیچه♡♡ سایت اینترنتی گرم داماک فارسی